سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

عمیق...

عجیب...

وعزیزاست لگدهایی که نثارم میکند محمدحسن!

قرار است اسم پسرم را محمدحسن بگذارم و اسم پسر بعدیم را محمدحسین و دخترم را زینب !دوست دارم خانه ام را پرکنم از اسامی که درخانه فاطمه س بود!

 

مادرم  مرا فاطمه نام نهاد!مادرم را دوست دارم که چنین زیبا (از همان لحظات اول زندگیم)،عشق فاطمه س را در دلم جاری ساخت !

مادرم را بیست و چندسال فرزندی کردم وامروز مادرم! خدارا شکر میگویم که امروز روز من است!و روزهمه ی مادران مهربان!

 

به پاس نعمتیهایی که خدا تا این لحظه ارزانیم کرد الحمدولله میگویم!

به پاس داشتن مادرو پدری که عشق امام علی ع و اولادش را به من آموختند...

به پاس قلبی که برای حرم امام حسین ع  تپید و بین الحرمین را درک کرد...

به پاس دلی که به برای غربت امام حسن ع شکست و درمدینه گریست...

به پاس چشمی که کعبه دید و مکعبی بیش ندید و حیرانتر شد...

 

شکرخدا

 پیامبراکرم(صلّی الله علیه و آله و سلم) می فرمایند:
اَنَّ اَوَّلَ ما یَنحَلُ أحَدُکُم وَلَدَهُ الإسمَ الحَسَن، فَلیُحسِّن أحَدَکُم اِسمَ وَلَدِهِ
اولین هدیه ای که هر یک از شما به فرزندش می بخشد نام خوب است. پس بهترین نام را برای فرزند خود انتخاب کنید(وسائل الشیع- جلد 15)

 

الحمدولله میگویم و هزاران بارالحمدولله که خداوند توفیق داد حق نام نیکوکه از ازحقوق فرزندم  هست را ادا کنم!

 

 






تاریخ : دوشنبه 94/1/24 | 3:53 عصر | نویسنده : شاخه نباتم | نظرات ()

یک دفعه با برادرم تنها شدم...گفتم:"چرا شما نمیری جنوب؟خیلی با صفاست بری هرسال دلت میخواد بریا....من اگه جای شما بودم و خاطره داشتم نه فقط با راهیان نور ماهی یه بار واسه عبادت میرفتم اونجا!"

رانندگی میکرد...طوری که متوجه نشود نگاهم را برگرداندم و دیدم اشکهایش روی لباسش ریخته ...آرام خودش را جمع و جور کرد و گفت:"نه داداش جون اگه برم داغ دلم تازه میشه...آه...ازخدا میخواستم که اونجا موندگار بشم ولی فقط دندونم لیاقت داشت توی اون خاک بمونه...دندونم تو جبهه لق شد و همونجا افتاد و موند...خوش به حالش!"

خندید و گفت مراسم دندون کشون داشتیم...همرزما بهم میخندیدن ولی با اینکه بچه بودم خیلی زرنگ بودم همه کاری میکردم...!به عنوان امدادگر رفته بودم خط و دیگه تا چند ماه برنگشتم...!چندتا عملیات شرکت کردم و تو فاو شیمیایی شدم!

گفتم:"خوب حالا برو یه سر تا خاطراتت زنده بشه."

_آجی فاطمه روم نمیشه...ما اونجا بهشتی بودیم...الان من و زندگیم دنیایی شده...اما میرم باید اول زندگیمو بهشتی کنم تا خجالت رفیقامو نکشم و میرم...ایشالا امسال حتما میرم!






تاریخ : یکشنبه 93/10/7 | 8:41 صبح | نویسنده : شاخه نباتم | نظرات ()

پدرم همیشه یک کلاه نمدی روی سر دارد...میگوید اگر کلاه سرم نباشد سردرد میگیرم.

پدرم از گذشته های دور کلاه نمدیش را سرش میگذاشته...

مادرم میگفت:"قبلا اگر کلاه پدرت گوشه ای می افتاد و پیدا نمیشد ...خودش بلند میشد و کمکم میگشت تاپیدایش میکردیم و سرش میگذاشت...فاطمه جان پدرت قبلا به خاطر گم شدن کلاهش شیشه های خانه را خورد نمیکرد...پدرت مهربان بود...او هیچ وقت کتکم نزده بود آن هم به خاطر بلندبودن صدای تلویزیون...فاطمه..نگاههای پدرت مهربان بود...هیچ وقت چشمانش مثل این روزها قرمز نمیشد و خون جلوی چشمانش را نمیگرفت...فاطمه پدرت مرد بود...اروند وحشی را رام کرد و اروند او را وحشی کرد!آه..."

مادرم راست میگفت چهره ی مهربان پدرم در این عکس تصدیق حرفهای مادرم است...!

پدرم موجی شده...موج های پرخون اروند موجیش کرده...پدرم به خاطر آسایش من موج های خروشان اروند را به جان خریده...!

پدرم را دوست دارم ؛حتی وقتی موجی میشود و تلویزیون را میشکند و دستانش خونی میشود؛دستانش را میبوسم ...همان دستانی که خدا خواهد بوسید...!






تاریخ : چهارشنبه 93/10/3 | 6:46 عصر | نویسنده : شاخه نباتم | نظرات ()

میترسم اینجا بنویسم...قبل از آشناییم با محیط مجازی،مونسم قلم بود و دفتر خاطراتم...مینوشتم...جیغ میکشیدم...گریه میکردم...مناجات میکردم...درد و دل میکردم...گاهی با عزیزانم حرف میزدم...سرشان داد میزدم ...خواهش میکردم...!

دنیایم بود و من و دفترم...نه کسی میخواندش نه نظری داشت...!دوستشان داشتم وقتی به دفترهای سال های قبل مراجعه میکردم کلی میخندیم گاهی روی برگه ایی که از اشک خیس و مچاله شده بود دوباره اشک میریختم ...گاهی هم میگذشتم!

محیط مجازی...وبلاگ...مدیر وبلاگ...نویسنده...نظرات خوانده نشده...پیامهای خصوصی...همه ی این القاب و توجهات تحریک کننده بود تا دفترخاطراتم را ببندم و در اینجا بازش کنم!

وبلاگی ساختم و مدیریتش را به عهده گرفتم...چه مسئولیت سختی...نوشته هایت را میخوانند ...نظر میدهند...شاید هم درد تو باشند شاید مخالفت کنند...ولی جالب بود...اوایل بسیار مینوشتم و ذوق میکردم از اینکه نظراتی هست راجع به نوشته ام!

هدفم نوشتن بود...بی قید و بند...برای دلم...برای خودم...با هر کلمه ای که دوست دارم!

اوایل هم مینوشتم ...مثل دفتر خاطراتم...ماهها میگذرد...گاهی دلم برای دفتر و قلمم تنگ شده...وجود غریبه های قدیمی و دوستان جدید...وجود مجله و دغدغه ی برگزیده شدن...وجود عزیزانی که قبلا مجازی بودند و اکنون رفیقت در دانشگاه...کسانی که شاید هنوز هم مجازیند ولی بودنشان مهم است برایت...همه ی اینها دست به دست هم داده تا از هدفم دور شوم...میترسم از نوشتن در اینجا...شاید کسی که اکنون مثل دوستم است ز خواندن دلتنگیهایم دلگیر شود...یا کسی از شنیدن مناجاتم حس کند خیلی ...یا دیگری ...

خیلی برایم قید و بند زیاد شده...نوشتن سخت شده...نمیتوانی هرچه میخواهی باهربیانی بگوبی...همه ی جوانب را در نظر بگیری و بنویسی...!اینجا را دوست دارم و ترکش نخواهم کرد...اما اینجا من را به عنوان فرزند جانبازی میشناسند که...این برداشت را دوست دارم...وبلاگم را اختصاص میدهم به مطالب جالب و خاطرات پدر و...!دل نوشته هایم را میبرم دفتر خاطراتم خریدار خوبی است برایشان...!

دل نوشته ها؛دل نوشته اند...دلدار میخواهد خواندشان!تق تق صفحه کیبورد دل نوشته را تایپ میکند...میخواهم دل نوشته هایم را بنویسم...با خط خودم ...با اشکهای خودم...با نقاشی ها و خط خطی های خودم!

امشب دفترم را باز میکنم که ماه ها دل نوشته ی ننوشته دارم...!دفتر خاطراتم را...






تاریخ : چهارشنبه 93/10/3 | 6:33 عصر | نویسنده : شاخه نباتم | نظرات ()

کوچک بودم ..شاید پنج شش ساله بودم که با مادرم رفتیم بیرون از خانه...یادم نمی آید کجا و برای چه ولی خیلی عجله داشتیم...آن روزها تاکسی منظم نمی آمد باید منتظر اتوبوس می ماندیم...!

خیلی کارمان ضروری بود و باید خودمان را سریع به مقصد میرساندیم...اتوبوس دیر کرده بود...ثانیه ها دیر میگذشتند و اضظراب و دل نگرانی مادرم بیشتر وبیشتر میشد!

با همان سادگی کودکانه گفتم :"مامان چرا اتوبوس نمیاد؟مگه شما نمیگی من کوچولوام و قلبم پاکه و خدا هم خیلی دوسم داره پس چرا خدا حرفمو گوش نمیده؟"

مادرم نگاه پرمهری کرد و بوسه ای به صورتم زد و روی پایش نشست تا قدش به من برسد و چشم در چشم من گفت:"فاطمه جان خدا تو را خیلی دوست دارد ولی بنده های بهتر از تو هم هست که خدا خیلی خیلی دوستشان دارد و حرفشان را زودتر گوش میدهد."

با عصبانیت گفتم:"مثلا کی از من کوچیکتره و قلبش صافتره که خدا بیشتره من دوسش داره؟"

مادرم و خندید و گفت:"نه فاطمه جان ...کوچکتر بودن که مهم نیس مهم بنده ی خوب بودنه...خیلیا...امامام ها پیامبرها و کسایی که خیلی خوب بودند مثل همین علامه مجلسی خودمون ...همون آقایی که چند روز پیش رفتیم مسجد جامع زیارتشون...یادته؟

عکس توسط شاخه نبات

علامه مجلسی آدم خیلی بزرگیه و خدمتهای زیادی به اسلام و مسلمین کردن...مثلا کتاب بحارالانوار یا حلیه المتقین را نوشتن و خیلی کارای خوب دیگه کردن!"

گفتم حالا باید چیکار کنیم که اتوبوس بیاد؟

گفت فقط پنج تا صلوات بفرست و بگو برسه به روح علامه مجلسی و به آقای مجلسی بگو برامون دعا کنه تا اتوبوس زودتر بیاد...

هنوز مادرم کنارم نشسته بود و داشت صحبت میکرد که من دوتا صلوات فرستاده بودم و دیدم اتوبوس اومد...ازخوشحالی جیغ میزدم آخ جون آقای مجلسی برام دعا کرد و اتوبوس اومد...هورا آفرین آقای مجلسی چقدر خدا دوستت داره...هورا...!

سوار اتوبوس شدیم و از آن روز بود که هروقت محتاج دعا بودم عصر پنج شنبه بود و من و مقبره ی علامه....سالها از آن روز میگذرد و هزاران بار علامه دعایشان در حقم مستجاب شده و هنوز هم وقتی پنج شنبه میشود دلم پرمیکشد کنار مزار ایشان...

الحمدلله پس از مدتها امروز صبح با مادرم به زیارتشان رفتیم و برای همه ی عزیزان دعا کردیم...!






تاریخ : چهارشنبه 93/10/3 | 6:29 عصر | نویسنده : شاخه نباتم | نظرات ()

رمل های روان فکه...

همان جایی که آوینی عروج کرد...

قتلگاه ده ها سرباز امام زمان(عج)...

فکه هنوز سیم خاردار داشت...

وقتی کنار سیم خاردارها حرکت میکردیم مسئولان چندین بار تذکر میدادندمراقب چادرهایتان باشید...

نکند چادرتان به سیم خاردار بگیردو پاره شود...

سیم خاردار فقط میتواند چادر را پاره کند...

اکنون سیم خاردارهایی در خانه هامان داریم که چادر را از سر بر میدارند...

آرام آرام...گام به گام...

نگاه که میکنی میبینی چقدر سیم خاردارهای امروزی خطرناک تر از سیم خاردارهای زمان جنگ است...

خدایا ...پروردگارا...معبودا...چادرم را دوست دارم..از سیم خاردار میترسم نمیخواهم حتی چادرم پاره شود...

چشمی عطا کن تا سیم خاردارهای امروزی را ببینم...

آخر چادرم را دوست دارم!






تاریخ : چهارشنبه 93/10/3 | 6:28 عصر | نویسنده : شاخه نباتم | نظرات ()

سلام ای سنگ سیاه... دلم هوایت را کرده..دلم تنگ بوسیدنت شده...تازگی ها رنگ تو را به خود گرفته ...دلم را میگویم ...دلم سیاه شده..همرنگ تو !

دل سیاهم نورانیت دل زائرانت را میطلبد...زائرانی که با هر رنگ و ملتی آمده تا با بوسیدنت آغاز کنند! زندگی را آغاز کنند و بندگی را...طواف را دور حرمت آغاز کنند!

لباس احرامم را که میپوشم سفیدیش سیاهی دلم را پنهان میکند و توان مناجاتم میدهد!

لباس احرامم را می پوشم و چشمانم را می بندم...سر سجاده ای می نشینم که مسجد شجره را برایم فرش کرده بود آرام زمزمه می کنم :لبیک...اللهم لبیک...و اشک است که آرا م آرام سجاده ام را تزئین میکند...پرواز میکنم و به حجر میرسم..میبوسمش و آغاز می کنم.. .بندگیم را...طواف را...دیوانه وار دور حرمت میچرخم و تو را محور قرار میدهم ...!

یادم میآید آن روز که کعبه محورم شده بودفهمیدم کعبه یک سنگ نشانی است که ره گم نشود...باید احرام دگر بست و دید یار کجاست.

اکنون فرسنگها از کعبه ات دورم ولی احرامی دگر بستم و با لبیک بر زبانم توبه کردم , با اشک چشمانم پوزش طلبیدم و اکنون میخواهم

محور زندگیم قرارت دهم و بچرخم و بچرخم و بچرخم و...






تاریخ : چهارشنبه 93/10/3 | 6:27 عصر | نویسنده : شاخه نباتم | نظرات ()

معبودم...پروردگارم...خدایم...

عکس توسط شاخه نبات

همان خدایی که از هیچ،

در بیابانی که سالها با خون شهدا آبیاری شده،

چنان طراوت را به این گل زیبا عنایت میفرماید...

همان خدا..

منت نهاد بر سرم و

مرا از نور وجود خود بهرمند ساخت و

انسان شدم..

خدایم مرا آفرید..

اولین سلولم در نهان مادرم شکل گرفت.

روزها مهمان مادر بودم و از وجودش به وجود آمدم...

اذن خدا آمد و چشمم به دنیا باز شد...

سالها مادر برایم لالایی خواند تا خوابم برود و با بوسه هایش برای نماز صبح بیدارم کرد .

پدر اجازه نداد یک بار طعم گرسنگی را بچشم...

لطف خدا شامل حالم بود که بهترین پدر و مادر دنیا را برای من آفریده بود...

ازخوبیهایشان نمیگویم که گفتنی نیست...

پدر و مادرم از دهان خود لقمه در می آوردند و مرا سیر میکردند...

آرزویشان این بود روزی راهشان را ادامه دهم...

روزی برایشان افتخاری شوم...

روزی سرشان را بلند کنند و ببینند فاطمه شان روبروی دشمن مولایشان حضرت مهدی عج سینه سپر کرده باشد...

آرزویشان سعادتم بود...!

واکنون فاطمه با شرمساری رو به درگاه خدا میکند و با زبان امام سجاد ع فریاد میزند:

پروردگارا!چنان کن که از هیبت و شکوه پدر ومادرم ؛مانند هیبت پادشاهی خشمگین بترسم و همچون مادری مهربان با آنها خوش رفتاری کنم...

بارالها!اطاعت از پدر و مادرم و نیکی نسبت به آنها را در نظرم از لذت خواب در چشم خواب آلود شیرین تر ساز!

و آن را از آب خنک در کام تشنه گواراتر گردان,

تا خواسته ی آنها را بر خواسته ی خود ترجیح دهم و نیکی و مهربانی آن دو را درباره ی خود (هرچند کم باشد)،زیاد بدانم و نیکی و مهربانی خود را درباره ی آنها (هرچند زیاد باشد)کم شمارم!

معبودا!با زبان سجاد ع با تو سخن گفتم به برکت بیان امام عزیزم چشم عنایتی به فاطمه ی عاصی خود روا بدار!






تاریخ : چهارشنبه 93/10/3 | 6:21 عصر | نویسنده : شاخه نباتم | نظرات ()

أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ ...

یا آنکه درمانده را چون او را بخواندپاسخ دهدو گزند و آسیب را از او بردارد!

 


یکتای من...

درمانده ام...

میخوانمت...

پاسخت میخواهم...

خواندنم خواندنی نیست که تو در کلامت از درمانده ات خواستی...

اما میدانم تو خدایی هستی که ناخوانده در میابی ام...

دریابم...

بار الها مضطرم بین دو خیر!

غیاث المثغیثین ام توایی...

اگر تو دادرسم نباشی...

اگر پناهم نباشی...

اگرمعبودم نباشی...

اگر برایم خدایی نکنی...

هیهات که تو تک معبودمی...

تو پرستیدنی ترین هستی و من درمانده ترین...

برایم خدایی کن مثل همیشه..مثل تک تک لحظات زندگی...

مثل خودت برایم خدایی کن...

روسیاهیم را بگذار کم از بزرگیت...

برایم خدایی کن...

تنها خدای آسمان و زمین برای شرمسارترین بنده ات خدایی کن!






تاریخ : چهارشنبه 93/10/3 | 6:19 عصر | نویسنده : شاخه نباتم | نظرات ()

راهنمایی بودم.

مسابقه ی بسکتبال داشتیم.

مدیر مهربانی داشتیم که دعایش همیشه بدرقه ی تیم بود.

وقتی برای فینال یکی یکی از زیر قرآن ردمان میکرد گفت:"بچه ها مادر قمر بنی هاشم خیلی مهربان است...دست به دامانش شوید و به حسین ع قسمش دهید دعایتان خواهد کرد!"

انگار برایم ساعتها روضه خواند ...بغض گلویم را گرفته بود و اشک در چشمانم حلقه زده بود...آهی کشیدم و گفتم...

"ای بهترین نامادری دنیا...ای کسی که درحق اولاد زهرا س و علی ع مادری را تمام کردی...ای ام البنین...مسابقه بسکتبال برایم مهم نیست...بانوی من دعایم کنید مسابقه ی زندگی را برنده شوم"

یکی دو سال از این ماجرا میگذشت که دبیرستان برای حج دانشجویی نام نویسی میکردند...

اسمم را نوشتم وباید منتظر جواب قرعه کشی میماندم...

روزهای سخت انتظار,نگاهم پر بود از بغض های پشت بقیع...دلم پر بود از گریه های بی صدا...همه ی بدنم از چماق های وهابی ها درد میکرد...جگرم برای غربت علی ع و اولادش آتش گرفته بود و هوایی شده بود...

دلم هوای مدینه داشت...

میدانستم لیاقت قدم گذاشتن در شهری که پیامبر ص و اولادش در آنجا نفس کشیدند را ندارم...

میدانستم طاقت شنیدن ناله های زهرا ی فاطمه را ندارم...

میدانستم دل دیدن بقیع و قبور خاکی را ندارم...

میدانستم با دیدن چماق به دستهای بی دین،نفرت و کینه شان در دلم هزار برابرمیشود

و آرزوی آمدن منتقم آل علی ع بزرگترین آرزویم میشود...

در همین بکش مکش های دلم ناگهان یاد صحبتهای مدیر راهنماییم افتادم و اشک امانم را برید...

دست به دامان مادر ابالفضل شدم و توفیق زیارت قبر مطهرش را خواستم...

" میگویند به حسین ع قسمت دهیم دلت نا آرام میشود و دعایمان میکنی...

ای بهترین نامادری ،به حسین ع قسمت میدهم برایم از خدا مدینه بگیر!"

هنوز اشک چشمانم حشک نشده بود که از مدرسه تلفن کردند برای ثبت نام نهایی به این شماره حساب فلان مقدار پول بریزید و ان شا الله 5 تیر راهی مدینه میشوید...

تقویم را باز کردم ...روز وفات حضرت ام البنین مدینه هستم...اما نمیتوانم برای مادر اولاد علی ع عزاداری کنم...تقویم خیس شده را بستم و بلند بلند برای ام البنین عزاداری کردم...

و اکنون پس از سالها برای مادر ساقی کربلا عزاداری خواهم کرد!






تاریخ : چهارشنبه 93/10/3 | 6:18 عصر | نویسنده : شاخه نباتم | نظرات ()
   1   2      >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ظاهر