پدرم همیشه یک کلاه نمدی روی سر دارد...میگوید اگر کلاه سرم نباشد سردرد میگیرم.
پدرم از گذشته های دور کلاه نمدیش را سرش میگذاشته...
مادرم میگفت:"قبلا اگر کلاه پدرت گوشه ای می افتاد و پیدا نمیشد ...خودش بلند میشد و کمکم میگشت تاپیدایش میکردیم و سرش میگذاشت...فاطمه جان پدرت قبلا به خاطر گم شدن کلاهش شیشه های خانه را خورد نمیکرد...پدرت مهربان بود...او هیچ وقت کتکم نزده بود آن هم به خاطر بلندبودن صدای تلویزیون...فاطمه..نگاههای پدرت مهربان بود...هیچ وقت چشمانش مثل این روزها قرمز نمیشد و خون جلوی چشمانش را نمیگرفت...فاطمه پدرت مرد بود...اروند وحشی را رام کرد و اروند او را وحشی کرد!آه..."
مادرم راست میگفت چهره ی مهربان پدرم در این عکس تصدیق حرفهای مادرم است...!
پدرم موجی شده...موج های پرخون اروند موجیش کرده...پدرم به خاطر آسایش من موج های خروشان اروند را به جان خریده...!
پدرم را دوست دارم ؛حتی وقتی موجی میشود و تلویزیون را میشکند و دستانش خونی میشود؛دستانش را میبوسم ...همان دستانی که خدا خواهد بوسید...!