سلام ای سنگ سیاه... دلم هوایت را کرده..دلم تنگ بوسیدنت شده...تازگی ها رنگ تو را به خود گرفته ...دلم را میگویم ...دلم سیاه شده..همرنگ تو !
دل سیاهم نورانیت دل زائرانت را میطلبد...زائرانی که با هر رنگ و ملتی آمده تا با بوسیدنت آغاز کنند! زندگی را آغاز کنند و بندگی را...طواف را دور حرمت آغاز کنند!
لباس احرامم را که میپوشم سفیدیش سیاهی دلم را پنهان میکند و توان مناجاتم میدهد!
لباس احرامم را می پوشم و چشمانم را می بندم...سر سجاده ای می نشینم که مسجد شجره را برایم فرش کرده بود آرام زمزمه می کنم :لبیک...اللهم لبیک...و اشک است که آرا م آرام سجاده ام را تزئین میکند...پرواز میکنم و به حجر میرسم..میبوسمش و آغاز می کنم.. .بندگیم را...طواف را...دیوانه وار دور حرمت میچرخم و تو را محور قرار میدهم ...!
یادم میآید آن روز که کعبه محورم شده بودفهمیدم کعبه یک سنگ نشانی است که ره گم نشود...باید احرام دگر بست و دید یار کجاست.
اکنون فرسنگها از کعبه ات دورم ولی احرامی دگر بستم و با لبیک بر زبانم توبه کردم , با اشک چشمانم پوزش طلبیدم و اکنون میخواهم
محور زندگیم قرارت دهم و بچرخم و بچرخم و بچرخم و...