کوچک بودم ..شاید پنج شش ساله بودم که با مادرم رفتیم بیرون از خانه...یادم نمی آید کجا و برای چه ولی خیلی عجله داشتیم...آن روزها تاکسی منظم نمی آمد باید منتظر اتوبوس می ماندیم...!
خیلی کارمان ضروری بود و باید خودمان را سریع به مقصد میرساندیم...اتوبوس دیر کرده بود...ثانیه ها دیر میگذشتند و اضظراب و دل نگرانی مادرم بیشتر وبیشتر میشد!
با همان سادگی کودکانه گفتم :"مامان چرا اتوبوس نمیاد؟مگه شما نمیگی من کوچولوام و قلبم پاکه و خدا هم خیلی دوسم داره پس چرا خدا حرفمو گوش نمیده؟"
مادرم نگاه پرمهری کرد و بوسه ای به صورتم زد و روی پایش نشست تا قدش به من برسد و چشم در چشم من گفت:"فاطمه جان خدا تو را خیلی دوست دارد ولی بنده های بهتر از تو هم هست که خدا خیلی خیلی دوستشان دارد و حرفشان را زودتر گوش میدهد."
با عصبانیت گفتم:"مثلا کی از من کوچیکتره و قلبش صافتره که خدا بیشتره من دوسش داره؟"
مادرم و خندید و گفت:"نه فاطمه جان ...کوچکتر بودن که مهم نیس مهم بنده ی خوب بودنه...خیلیا...امامام ها پیامبرها و کسایی که خیلی خوب بودند مثل همین علامه مجلسی خودمون ...همون آقایی که چند روز پیش رفتیم مسجد جامع زیارتشون...یادته؟
عکس توسط شاخه نبات
علامه مجلسی آدم خیلی بزرگیه و خدمتهای زیادی به اسلام و مسلمین کردن...مثلا کتاب بحارالانوار یا حلیه المتقین را نوشتن و خیلی کارای خوب دیگه کردن!"
گفتم حالا باید چیکار کنیم که اتوبوس بیاد؟
گفت فقط پنج تا صلوات بفرست و بگو برسه به روح علامه مجلسی و به آقای مجلسی بگو برامون دعا کنه تا اتوبوس زودتر بیاد...
هنوز مادرم کنارم نشسته بود و داشت صحبت میکرد که من دوتا صلوات فرستاده بودم و دیدم اتوبوس اومد...ازخوشحالی جیغ میزدم آخ جون آقای مجلسی برام دعا کرد و اتوبوس اومد...هورا آفرین آقای مجلسی چقدر خدا دوستت داره...هورا...!
سوار اتوبوس شدیم و از آن روز بود که هروقت محتاج دعا بودم عصر پنج شنبه بود و من و مقبره ی علامه....سالها از آن روز میگذرد و هزاران بار علامه دعایشان در حقم مستجاب شده و هنوز هم وقتی پنج شنبه میشود دلم پرمیکشد کنار مزار ایشان...
الحمدلله پس از مدتها امروز صبح با مادرم به زیارتشان رفتیم و برای همه ی عزیزان دعا کردیم...!